باران در یک عصر پاییزی.به به.(میلاد)

ساخت وبلاگ
نم نم باران بوسه می زند بر بی رنگی شیشه های بخار گرفته.بوسه میزند بر چتر های عاشقان پناهنده در زیر چتر حس و حالم عجیب است.حس کرم ابریشمی را دارم که گویا می داند به همین زودی از پیله ی تنهایی وغم آزاد وبه پروانه ای با بالهایی سرشار از طرح و رنگ و زیبایی تبدیل میشود نام انتظار که می آید دلم بهانه میگیرد و در چشمانم اشک بی طاقتی موج میزند.دیگر تحمل دیدن این باران شور از انگیز در کنار شومینه ی گرمابخش و پنجره ی اتاق را ندارم. از خانه بیرووون میروم.چترم را باز میکنم و از بوی آرامش بخش و بی نظیر باران در یک عصر پاییزی لذت می بردم. باد برگها را با خود هم سفر می سازد باد دست برگهای زرد و بی توان و چروکیده را میگیرد و در امتداد خیابانها رهایشان میکنند و هنگامی که ماشین ها با بی رحمی به سوی برگ ها می آیند,بوق مینند و غر میزنند بلند بلند میخندد و آنهارا بغل میکند و به پیاده رو میرساند از زیر چتر غرور آسمان را می نگرم که میزبان پرده های ابریشمی مه است را می بینم.چ میهمانی باشکوهی بر پا کرده است آسمان!!!!! هوا کم کم تاریک می شود.راهم را در میانجاده ها گم میکنم.فانوس نفتی خود را روشن میکنم تا شاید بتوان راهم را پیدا کنم خود را در میان دوراهی عشق و غرورمردانه ام احساس میکنم.انتخاب راه دشوااار است بسیار. چترم را دور می اندازم و فریاد میزنم : خدایااااا از فصل سرد گناه خسته ام .چتر گناه را هم نیز دور انداخته ام .نگااه کن.مرا ببین چرخی به اطراف خود میزنم و دستانم را باز میکنمو سرم را بالا میگیرم زیرا به اینکه خدا هم اکنون مرا می نگرد ایمان دارم. چشمانم را می بندم و می اندیشم.به غم و اندوه و دلتنگی هایم می اندیشم.به صبر و امیدی که زبانزد همه است. به دیوانگی من که مردم در این روزها به آن ایمان آورده اند. نفس عمیقی می کشم و با امید به خدایی که هر لحظه سخن گفتن با اورا با دنیایی سرشار از خوبی و خوشی عوض نمیکنم به خانه بازمیگردم کانون فرهنگی چوک...
ما را در سایت کانون فرهنگی چوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : چوک chouk بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 14 دی 1394 ساعت: 22:42