رمان شرط ازدواج

ساخت وبلاگ
-مامــــــــــــــــان!
-همین که گفتم!
با گفتن این جمله درو بهم کوبیدو رفت.آخه چند بار بگم.مـــــــــــــــــن رامسینو دوست دارم.
رامسین نوه ی پسر دایی بابامه.اونم منو دوست داره.قصه منو رامسین خیلی ساده س.
من دبیرستان بودم و یه جورایی نادون.
اون روز قرار بود بابا بیاد دنبالم بریم واسه جشن تولد سوگل(دوستم)لباس بگیرم.
وقتی زنگ خورد با هیجان زیاد وسایلمو جمع کردم.چون عاشق خریدن لباس بودم.
اون روز سوگل نیومده بود مرخصی گرفته بود تا به کاراشون برسن.چون قرار بود مثل همیشه باباش که خیلیم پولداره واسش یه جشن تولد بزرگ و مختلط بگیره.
وسایلمو که جمع کردم زود اومدم بیرون چون بابا خیلی وقت شناس بود.
یه چند دقیقه وایسادم بابا نیومد.را افتادم طرف خونه.که یه سانتافه مشکی کنار پام ترمز کرد.
فکر کردم مزاحمه بهش رو ندادم.
و همین طور رفتم که یه دفعه پیاده شد و گفت:خانم زارعی!
گوش نکردم.گفتم از رو میره که دوباره صدام کرد:خانم ریحانه زارعی.دختر آقای بیژن زارعی.
برگشتم گفتم:برو مزاحم یکی دیگه شو.
-خانم زارعی مزاحم نیستم.رامسینم.رامیسن پاشا زاده.نوه پسر دایی باباتون.
تا اینو گفتم احساس کردم گر گرفتم.
سرمو انداختم پایینو گفتم:
ببخشید توروخدا.نشناختم.
قبلا هم رامسینو دیده بودم.ولی خیلی فرق کرده.تازه خوشگل ترم شده.اونموقع ها شبیه گوریل بود.
حالام که دیگه عاشقش شدم.بلند شدمو رفتم تو تراس.
داشت کم کم آفتاب غروب می کرد.
از تراس خارج شدمو رفتم سمت کمدم.درشو باز کردم.نگاهی انداختم.مانتوی سفید مشکیمو در آوردم و از کشوی کمدم یه شلوار مشکی در آوردم یه شال سفیدم در آوردمو کفشمو با رنگ مانتووم ست کردم.
یه چند دقیقه تو اینترنت چرخ زدم و اومدم بیرون.زنگ در نشون از اومدن خواستگارابود.
بلند شدمو از پله ها پایین رفتم.مادر و پدر پسره اومدن تو.مامان تا منو دید گفت:
سلام عزیزم خوبی؟
-سلام ممنون بفرمایید.
اون دوتا رفتن نشست تا یه پسر قد بلند با کت و شلوار مشکی و بلوز سفید.گلو گرفت طرفمو گفت:
سلام تقدیم شما.
-ممنون بفرمایین.
اونم رفتو من رفتم تا چای بریزم.

- - , .

کانون فرهنگی چوک...
ما را در سایت کانون فرهنگی چوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : چوک chouk بازدید : 190 تاريخ : جمعه 30 بهمن 1394 ساعت: 20:33